میروی…
چند وقت پیش کاری را شروع کردم که پس از مدتی به مشکل خورد و خیلی سخت شد، ادامه دادم و هر چند خیلی اذیت
چند وقت پیش کاری را شروع کردم که پس از مدتی به مشکل خورد و خیلی سخت شد، ادامه دادم و هر چند خیلی اذیت
برگهای گلم پژمرده شده بودند، اتویشان کردم و صاف شدند. دیشب تا صبح فیلم سینمایی دیدم، روی پرده پلکهایم. بیدار که شدم اما چیزی
وقتی ننویسی میشوی ربات. کسی که فقط کار دارد. صبح بیدار شو، کلاس برو، درس بخوان، تمرینهایت را انجام بده و تمام. با یک ربات
فرض کن وارد اتاقی میشوی، پر از وسیله، کارتنهای بزرگ و کاغذ و لباس و آشغال که همه جای اتاق پخشوپلا شدهاند. گوشه اتاق هم
مدیریت روز هم یک مهارت است. مثل رانندگی، مثل ساز زدن. باید تمرین کنی که در آن ماهر شوی. اگر این طور نگاه کنی از
داشتم لیموشیرین آب میگرفتم و باز فکرم مشغول این میوه شد. خودش از خودش خیلی خوشمزه است، تازه ناز میکند و تلخ میشود. این ناز
امروز یک تجربه جدید داشتم. در جلسه دفاع پروپوزال یکی از دانشجوهای دکتری ایمنیشناسی شرکت کردم. فکر میکردم من که تازه ارشد را شروع کردهام
امروز هوا سرد شد. ناگهان. دیروز گرم بود و امروز سرد و بارانی شد. در مترو همه جور لباسی تن مردم میدیدی. از کاپشن گرفته
امروز صبح زود بیدار شدم و کارهایم را شروع کردم. یکی بعد از دیگری. حس خوب تیک زدن کارهای روزانه. تا ظهر کارهایم خیلی خوب
برای همه کارهایی که خودم را متعهد به انجام روزانهشان کردهام راهحلهای کوتاهتر و سادهتری وجود دارد که مرا از زیر بار تعهدشان آزاد میکند.