قطار بیا
صبح: مترو شلوغ است. به زور چپیدهایم در آن. دو نفر بحث میکنند: «به من نچسب.» «جا نیست.» «رو به آن طرف بایست تا جا
صبح: مترو شلوغ است. به زور چپیدهایم در آن. دو نفر بحث میکنند: «به من نچسب.» «جا نیست.» «رو به آن طرف بایست تا جا
از ماه گذشته تصمیم گرفتم کمتر بروم اینستاگرام. کمتر و کمتر رفتم تا این که الان دیگر احساس نیاز نمیکنم به آن. شاید هفتهای کمتر
امروز رفتیم باشگاهِ دانشگاه. گفته بودند مربی ساعت ۱ تا ۳ میآید. ساعت ۱ تا ۳ رفتیم. مربی نبود. «مربی نیست؟» «نه، ساعت ۳ تا
این برایم زیاد پیش آمده که بخواهم کاری را کنم و نکنم و بعد از کارهایی که میکنم هم بدم بیاید و فکر کنم که
شده به خاطر کاری از شما تعریف کنند و خیلی به خاطرش ذوق کنید و دنبال این باشید که بیشتر تشویق شوید؟ خب خوشحالی هم
اتفاقات پیش بینی نشده همیشه هستند. امشب می خواهیم برویم عیادت. فردا هم مراسم ترحیم. کل هفته به امید آخر هفته بودم. چون وسط هفته
امروز به طرز تعجبآوری خوابآلود بودم. دیشب دیر نخوابیده بودم، ساعت ۱۲٫ ولی صبح خیلی سخت بیدار شدم. نرسیدم صبحانه بخورم و سریع رفتم دانشگاه.
حرفهایی هستند که انرژی و امید و حرکت را از بین میبرند و به سوی خودخوری میبرند. مثل: من استعداد این کار را دارم؟ الان
اگر بنشینم یک گوشه و تصمیم بگیرم می خواهم کار با کیفیت تولید کنم هیچ چشمه الهامی برایم نمی جوشد. باید شال و کلاه کنم
چند وقت پیش کاری را شروع کردم که پس از مدتی به مشکل خورد و خیلی سخت شد، ادامه دادم و هر چند خیلی اذیت