سفر با داستان
دیشب بعد از این که کارهایم تمام شد میخواستم بخوابم، ولی مضطرب بودم. نمیدانستم دقیقاً نگرانیام از چیست ولی فهمیدم که این طوری نمیتوانم بخوابم.
دیشب بعد از این که کارهایم تمام شد میخواستم بخوابم، ولی مضطرب بودم. نمیدانستم دقیقاً نگرانیام از چیست ولی فهمیدم که این طوری نمیتوانم بخوابم.
گاهی وقتی مشکلی یا بحرانی پیش میآید نیاز به شناخت خودم و مسیرم را بیشتر احساس میکنم. زندگی روزمره میگذرد. اما وقتی بحرانی پیش میآید
اگر شروع به تمرینی کردهای تا مدتها ممکن است کار کنی و هیچ تغییری در خودت نبینی. اما به این معنی نیست که واقعاً تغییری
وقتی به طبیعت میروم یا منظره زیبایی میبینم خیلی دوست ندارم عکس بگیرم. هنر عکاسی را دوست دارم، عکسهای خوب را میبینم و خودم هم
وقتی مشکلی یا سؤالی در ذهنمان داریم یا باید تصمیمی مهم بگیریم دوست داریم هر چه زودتر آن را حل کرده و ذهنمان را از
چیزی که میخواهیم بشویم مختص خودمان است و هر کس مجموعهای منحصربهفرد از علایق و تفکرات و دغدغههاست. اگر خودمان روی خودمان کار نکنیم این
در مورد موضوعی کاری باید تصمیمگیری میکردم. تردید داشتم و نمیتوانستم بین همه عواملی که هست به نتیجه مشخصی برسم. به فکرم رسید از کسانی
وقتی بستر یک رودخانه مدتی خشک باشد و بعد دوباره آب در آن جریان پیدا کند ابتدا آب زلال نیست. اول گلآلود است و به
فعالیتهایی دارم و برای خودم مشخص کردهام که هر روز آنها را انجام دهم. اما گاهی برای انجامشان استرس میگیرم. تا آنها را انجام ندهم
یکی از علتهای استرس داشتن و ترسیدن ندانستن است. نمیدانیم چه چیزی در انتظارمان است. در ذهنمان هزار احتمال مختلف را تصور میکنیم و چون