
نَفَسهای فکر
هوای آخر اسفند را دوست دارم. نه خیلی سرد است نه خیلی گرم و نه خیلی آلوده. جنبوجوشی در فضا است، به خاطر هوا یا
هوای آخر اسفند را دوست دارم. نه خیلی سرد است نه خیلی گرم و نه خیلی آلوده. جنبوجوشی در فضا است، به خاطر هوا یا
یک عالم کار جذاب در ذهنم دارم. چند تا کتاب وسوسهام میکنند. میخواهم بروم یوتیوب دربارهی فیزیولوژی ریه و ارتباطش با سیستم ایمنی سرچ کنم.
امروز حالم خیلی خوب نبود. چند تا اتفاق در طول هفته افتاد و انگار که امروز همه روی هم جمع شده بودند. امروز یا پشت
ترم آخر کارشناسی در بیمارستان کارآموز بودیم. به من پیشنهاد کردند که بیا همین جا استخدام شو و کار کن. آن موقع داشتم برای کنکور
هر روز گنجایش مشخصی دارد و انتظار زیادتری از آن داشتن فقط سرخوردگی میآورد. قبلاً کمتر به این توجه میکردم. به هزار کار فکر میکردم
دیشب تا ساعت ۳ نصفه شب بیدار بودم. ذهنم سرحال سرحال بود. دلم میخواست کار کنم ولی دیگر بدنم کفاف نمی داد و عقلم هم
امروز تصمیم گرفتم که اگر کاری را در برنامهی روزانهام نوشتم حتی شده در حد ۵ دقیقه هم برایش وقت بگذارم. شب قبل که برنامه
خسته و کوفته میآیم خانه و کنار بخاری خوابم میبرد. بیدار میشوم و نمیدانم کجایم و ساعت چند است. در اولین لحظههای هوشیاری یاد کارهایم
گاهی ایدهای به ذهنت میرسد اما هنوز برنامهی مشخصی برای آن نداری و برایت کلی و مبهم است. مثلاً میخواهی در مورد موضوعی تحقیق کنی
انگار زندگیام مثل خورشت قورمه سبزی است. با اجزایی ساخته میشود که همه باید در کنار هم و به اندازه باشند، مثل خورشتی خوشمزه. کارهایی