سفر با داستان

دیشب بعد از این که کارهایم تمام شد می‌خواستم بخوابم، ولی مضطرب بودم. نمی‌دانستم دقیقاً نگرانی‌ام از چیست ولی فهمیدم که این طوری نمی‌توانم بخوابم. گفتم حتماً باید بنویسم و بعد بروم رختخواب. بیست دقیقه‌ای نوشتم و ذهنم خیلی آرام شد. نظم گرفت. یکی دو تا موضوعی که از صبح پراکنده به آن‌ها فکر کرده بودم را باز کردم و ذهنم سبک‌تر شد.

بعد بلند شدم که بخوابم. با این که خیلی حالم بهتر شده بود و افکارم سروسامان پیدا کرده بود اما دلم می‌خواست فضای ذهنی‌ام متفاوت شود. دلم می‌خواست اصلاً به کارهایی که دارم و چیزهایی که در ذهنم است فکر نکنم و کمی فاصله بگیرم. قبلاً در این مواقع به صورت خودکار به سمت اینستاگرام می‌رفتم که گرچه ممکن است کمی حال و هوایم را عوض کند ولی بعدش آشفته‌تر می‌شوم.

تصمیم گرفتم کتاب بخوانم. خواستم وارد دنیای یک داستان شوم. کتاب مردی که می‌خندد ویکتور هوگو را برداشتم و شروع به خواندن کردم.

حدود نیم ساعت کتاب خواندم. کلمات جدیدی که می‌دیدم، توصیف‌ها و صحنه‌سازی‌هایی که می‌خواندم و فضایی که در ذهنم مجسم می‌کردم مرا به جایی دیگر برد. برای نیم ساعت درگیر کارهایی که می‌خواهم بکنم و افکارم نبودم؛ در جزیره پرتلند بودم، کشتی‌ها را تجسم می‌کردم و مسافرانی که می‌خواستند سوار کشتی شوند. با کتاب خواندن به سفر رفتم، تجربه‌ای جدید ساختم و فضای ذهنی‌ام تغییر کرد.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط