امروز صبح زود بیدار شدم و کارهایم را شروع کردم. یکی بعد از دیگری. حس خوب تیک زدن کارهای روزانه. تا ظهر کارهایم خیلی خوب پیش رفت. ظهر میخواستم دو ساعت درس بخوانم. از طرفی خوابم هم گرفته بود. خیلی دلم میخواست بخوابم. از یک طرف دلم میخواست این زنجیره کار کردن خوبم را قطع نکنم و از طرفی میدانستم یک چرت کوتاه بیست دقیقهای حالم را خوب میکند. خوابیدم. وقتی بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود.
به دام مسابقه نیفتادم. منظورم چیست؟
بعضی روزهایی که خوب کار میکنم و همه کارهایم طبق برنامه پیش میروند عطش این را پیدا میکنم که باز هم کار کنم. یعنی از احساس بهرهوری لذت میبرم و دلم میخواهد باز هم کار کنم و باز هم این احساس خوبی داشته باشم. بعد از یک جایی به بعد مثل مسابقه میشود. دیوانهوار فقط میخواهم بیشتر و بیشتر کار کنم. این طور کار کردن دیگر احساس خوبی به من نمیدهد. چون ارزشی پشت آن نیست. لذت حاصل از آن لذت حاصل از رشد نیست، حاصل این فکر است که اگر من بیشتر کار کنم یعنی بهترم. حالا مهم نیست که چقدر دارم درست کار میکنم.
امروز تا ظهر خیلی از کارهایم را انجام داده بودم و انگار که با دو ساعت درس خواندن بیشتر هم میخواستم رکورد بزنم. اما این طور کار کردن بیشتر شبیه مسابقه است. نمیخواستم درگیر عطش بیشتر کار کردن شوم. این عطش لذت انجام کار را از بین میبرد و فقط دلت میخواهد مثل یک ماشین تند و تند کار کنی. تازه در بلند مدت هم جواب نمیدهد. شاید یک روز خیلی خوب و فوقالعاده کار کنی، اما اگر به خودت و چیزی که واقعاً نیاز داری توجه نکنی روز بعد فنر در میرود و ناگهان همه چیز را رها میکنی.
امروز ظهر استراحت کردم. چون نیاز به استراحت داشتم. حتی حالم بهتر شد و عصر خیلی بهتر به کارهایم رسیدم. اما درگیر مسابقه برای هرچه بیشتر و بیشتر کار کردن نشدم.
آخرین نظرات: