چند وقت پیش کاری را شروع کردم که پس از مدتی به مشکل خورد و خیلی سخت شد، ادامه دادم و هر چند خیلی اذیت شدم اما به خوبی تمام شد. به خواهرم گفتم: «یا زندگی ما را لای منگنه میگذارد، یا اگر دست بردارد خودمان میگردیم و یک منگنه پیدا میکنیم و خودمان را لایش میگذاریم.»
گاهی موقعیتی دشوار پیش میآید، بدون این که دست تو باشد. اما گاهی تویی که خودت را ملزم به انجام کاری میکنی که برایت سخت است اما میدانی باعث رشدت میشود، هر چند وسط کار خودت را لعن و نفرین کنی که این چه کاری بود شروع کردم.
اما الان میبینم که عمیقترین فکرهایم در منگنههای زندگیام شکل گرفتهاند. وقتی راحت و آزادی فکرت به کار نمیافتد، اما وقتی لای منگنه باشی خلاقیت و فکر و صبر و همه چیز را به کار میبندی که از زیر بار فشار بیرون بیایی، و وقتی بیرون میآیی طرز فکری استوارتر و قدرتی بیشتر داری.
میخائیل بولگاکوف در قسمتی از کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان مجبور میشود برای معالجه زنی بیمار چند ساعت در کولاک سخت به روستایی دیگر برود. تا میرسد بیمار فوت میکند و مجبور میشود برای رسیدگی به بیماران دیگرش چند ساعت دیگر در کولاک برگردد، در راه گم میشوند، اسبهای سورتمه از پا میافتند و گرگها به سورتمهشان حمله میکنند. پس از برگشت مینویسد:
در حال چرت زدن زیر لب گفتم: «اگر سر تا پایم را هم طلا بگیرید، دیگر نخواهم رف…»
کولاک در پاسخم صفیر تمسخرآمیزی کشید: «باز هم میروی… چه جور هم میروی…»
این جمله در ذهنم مانده است. هر وقت وسط کار گیر میکنم و به سختی میافتم و به خودم میگویم دیگر سراغ این چنین کارهایی نمیروم صدایی ته ذهنم میگوید: «میروی… چه جور هم میروی…»
آخرین نظرات: