دلشوره دارم.
امروز میخواستم ساعت ۸ صبح بلند شوم. ساعت را چند بار خاموش کردم تا ساعت ۱۰ و خردهای که هوشیاریام به حدی رسید که کارهایم یادم آمد و به دلشوره افتادم که بهشان نمیرسم و حالا از ناراحتی دلم نمیخواست بلند شوم. خودم را از دست دنیا زیر پتو قایم میکردم.
اما قدرت جیش بیشتر بود و مرا از رختخواب بیرون کشید بالاخره.
تند تند چند تا پیام واجب اول صبح را فرستادم و یکی دو کار دیگر و حالا باید میرفتم سراغ کارهای روزانهام.
اما قبل از هر چیز دلم خواست بنویسم. دست روی کیبورد و تلق تلق.
دلم پر بود. مثل بچهای که بعد از گم شدن مامانش را پیدا کرده باشد و گریه گریه.
نوشتم، خیلی نوشتم. گرسنهام شد. رفتم چیزی خوردم و باز هم نوشتم. ساعت شد ۵، رفتم نویسندهساز و آنجا هم نوشتیم با هم. بعدش هم باز نوشتم. در این نوشتنها فکرم رفت جاهایی اساسی، از آنهایی که ته مغزت است و اذیتت میکند و تو هی سعی میکنی خفهاش کنی. امروز کشیدمشان بیرون.
بله، امروز. وسط این همه کار دیگر.
من حالم بهتر شد. اما حین نوشتن همهاش دلشورهی کارهای دیگرم را داشتم:
دیتاستهایی که باید برای پایاننامهام پیدا کنم،
پروپوزالی که باید بنویسم،
دورههایی که شروع کردهام و نصفه ماندهاند،
مقالهای که باید برای نشریهی دانشگاه آماده کنم،
ارائهای که باید تا ۱۰ مهر خودم را برایش حاضر کنم.
من همیشه دلشوره خواهم داشت؟
کارهایم همیشه بیشتر از زمان روزم است، این تضمین نگرانی همیشگی من است؟
با دیگران حرف میزنم و آنها هم مثل من.
شاید به خاطر این مدت است که امتحان داشتم و کارهایم عقب افتادهاند. شاید به خاطر هفتهی پیش است که آنقدر اتفاقهای تودرتو برایم افتاد که نصف آدمهای درگیر در زندگیام را در چند روز دیدم و هزار جا رفتم.
شاید. شاید این هفته بهتر باشد.
شاید هم نه. شاید هم همیشه همین طوری شلوغ بمانم.
همیشه دلشوره خواهم داشت؟
من دلم میخواهد یک روز کامل بنویسم و هزار کار دیگر از تو مرا نخورند.
من دلم میخواهد بنشینم چند ساعت کتاب بخوانم پشت سر هم و حس نکنم این وقت کاری دیگرم را گرفته است.
من همینطوری شلوغ خواهم ماند، و شاید هم شلوغتر شوم،
اما صدایی امیدوارانه از درونم میگوید تو میتوانی کار داشته باشی اما دلت هم شور نزند.
باید صبور باشم،
بیشتر فرصت بدهم،
و بیشتر برنامهام را تمرین کنم.
آخرین نظرات: