دیشب ساعت ۶ و ۷ شروع کردم خواندن تمرینهای این هفتهی دورهی مقاله. فقط سه نفر فرستاده بودند. گفتم خب، چیزی نیست، یک ساعته تمام است.
اما آدمیزاد از بعدش خبر ندارد که. مثل بچهای که به امید جزوهی نازکش درس نمیخواند تا شب و شب همان جزوهی نازک میگوید فلفل نبین چه ریزه، و بدقلقی میکند و تا صبح وقتش را میگیرد.
من هم نشستم یک ساعته همهشان را تمام کنم و فقط دو ساعتونیم پای اولی بودم.
دلم نمیآمد سرسری جواب بدهم. یک نفر تمرینی حل کرده و میخواهد یاد بگیرد، تو باید از دید او نگاه کنی و با حوصله برایش توضیح بدهی.
اما جالب این است که حین بازخورد دادن به تمرینها حس کردم تازه خودم دارم درستوحسابی آن مطلب را یاد میگیرم.
شاید بگویید: «بهبه چشممان روشن، خانم خودش تازه دارد یاد میگیرد بعد داشته تمرینهای دیگران را هم تصحیح میکرده.»
خب یاد گرفتن که هیچ وقت تمام نمیشود. من آن مطلب را بلد بودم، اصلاً تمرین سختی هم نبود، بارها هم در کار خودم به کارش برده بودم.
اما وقتی داشتم تمرینهای دیگران را میدیدم برایم سؤالاتی پیش آمد که تا قبل از این به آنها برنخورده بودم.
دیدگاههایی دیدم که خودم آن طوری نگاه نمیکردم به موضوع.
و همین باعث شد دوباره بروم جستجویی کنم و نگاهی کنم به منبعها و حس کنم که آهااا، تازه الان فهمیدم.
چه موقع این لحظههای آهااا، تازه فهمیدم پیش میآیند؟
وقتی که چیزی را بارها خواندهای و فکر میکنی بلدی و در موقعیتی دیگر تازه درست میفهمیاش؟
از تجربههای خودم بگویم:
- موقع تدریس
- موقع جواب دادن به سؤال (چه خودم پرسیده باشم چه دیگری)
- موقع طرح سؤال
- موقع عملی به کار بردن آن موضوع
- حین انجام یک تست در آزمایشگاه
- موقع نوشتن آن موضوع
- موقع ارائه دادنش
- و مثل دیروز، موقع بازخورد دادن
وجه مشترک همهی این بالاییها چیست؟
در همهی آنها سعی میکنم بیان کنم. حالا بیان کردن چه با حرف زدن باشد چه با نوشتن چه به شکل عملی انجام دادن.
آخرین نظرات: