نزدیکیهای صبح بود که خوابیدم. ساعت گذاشتم. هزار بار زنگ زد و خاموشش کردم و باز خوابیدم. ساعت یک ظهر از خواب بیدار شدم. اول که ساعت را دیدم تعجب کردم. بعد ناراحت شدم و استرس گرفتم که هزار کار دارم و چقدر دیر شد. نزدیک بود شروع کنم به سرزنش کردن و غر زدن به خودم که جلوی خودم را گرفتم. جایی خوانده بودم که اگر لحظات اول صبح را با ناراحتی و عصبانیت و اخموتخم شروع کنید تا آخر روز تأثیرش را میگذارد. گرچه ساعتی که من پا شدم صبح نبود ولی به هر حال گفتم عصبانیت و استرس فایده ندارد. بگذار بقیه روز را از دست ندهم.
دیدم نمیرسم به هزار تا کاری که دارم برسم. یکی را فقط انجام میدهم امروز. بدون هیچ حاشیهای تا شب چسبیدم به همین یک کار و شب راضی بودم.
روی این یک کار بیشتر وقت گذاشتم، عمیق شدم و با تمرکز بیشتری کار کردم.
شاید روزهای آینده هم این کار را انجام دهم. نه ساعت یک بیدار شدن را، فقط یک کار در یک روز را.
آخرین نظرات: