امروز به طرز تعجبآوری خوابآلود بودم. دیشب دیر نخوابیده بودم، ساعت ۱۲٫ ولی صبح خیلی سخت بیدار شدم. نرسیدم صبحانه بخورم و سریع رفتم دانشگاه. در راه هم خوابم نپرید و به کلاس هم که رسیدم همه می گفتند قیافه ات خواب خواب است.
خیلی پیش آمده که سر کلاس خوابم بیاید اما امروز متفاوت بود. بدنم مثل تکه گوشتی بود که گذاشته باشی روی صندلی کلاس. مغزم کار نمیکرد. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم و تخته را مات میدیدم. فکر میکردم اگر چشمانم را حتی چند ثانیه هم ببندم خوابم برده است. قبلاً هر چقدر هم خسته بودم تا این حد ناهوشیار نمیشدم. این طور نبود که حس کنم همین الان است که از حال بروم.
در راه برگشت روی صندلی مترو که نشستم چشمهایم را بستم. میسوختند. تصاویر قاطی پاطی مثل خوابهای عجیب و غریب در ذهنم شروع شدند. باز کردم چشمهایم را، گفتم الان خوابم میبرد در مترو.
راه مترو تا خانه را به زور آمدم و خدا را شکر کردم که سالم و سلامت به خانه رسیدم و جایی وسط راه خوابم نبرده و بیدار شوم ببینم کیف و گوشیام را بردهاند.
مدتی است خودم را عادت دادهام تا به خانه میرسم هر چقدر هم که خسته باشم اول از همه لباسهایم را جمع کنم، دوش بگیرم، چایی دم کنم و نمازم را بخوانم. وقتی میرسم دلم میخواهد استراحت کنم و کمی انجام این کارها برایم سخت است، اما اگر انجام ندهم بعداً باید وقت بیشتری برایشان بگذارم و دیگر تنبل میشوم. این طوری وقتی مینشینم حس تمیزی دارم، لباسهایم جمع است، نمازم را خواندهام و یک لیوان چای تازهدم هم دستم است.
امروز هم با همه بیحالیام این کارها را انجام دادم. چایی را که دم کردم نشستم. دوباره خوابم گرفت. سعی کردم خودم را چند دقیقه بیدار نگه دارم تا چای دم بکشد. گفتم الان خوابم میبرد و آب کتری تمام میشود. داشتم مقاومت میکردم که شنیدم: «فاطمه، فاطمه»
خوابم برده بود، با ترس بلند شدم و اولین فکرم این بود که کتری سوخت. داداشم بود که در اتاق را میزد. گفتم بیا تو و سریع رفتم سراغ کتری. نه شکر خدا هنوز آب داشت. انگار فقط ده دقیقهای خوابم برده بود. همین ده دقیقه هم حالم را خیلی بهتر کرد. چای ریختم. به همان اندازه که به خواب نیاز داشتم به چای هم نیاز داشتم. نیم ساعت بعد بود که با خیال راحت سرم را روی بالش گذاشتم و دیگر چیزی یادم نمیآید.
آخرین نظرات: