یک عالم کار جذاب در ذهنم دارم. چند تا کتاب وسوسهام میکنند. میخواهم بروم یوتیوب دربارهی فیزیولوژی ریه و ارتباطش با سیستم ایمنی سرچ کنم. میخواهم موضوع سمینارم را سرچ کنم. میخواهم مقالههایی را که استادم فرستاده بخوانم. اما باید بنشینم کارهای سابمیت مقالهای را انجام دهم که ماهها است همدیگر را سابیدهایم و هنوز کارهایش تمام نشده است. مثل یک سنگ گنده شده که میخواهم از دلش مجسمه بیرون بیاورم. یک روز من یک گوشهاش را میسایم و روزهایی که برایش وقت نمیگذارم او ذهن مرا میساید. تازه بعدش هم باید بروم جزوهی مربوط به ایمنی عفونی را بنویسم. چقدر از جزوه نوشتن بدم میآید و چرا هیچ راهکاری برایش نمییابم؟ انگار که مهمانی است و همه دارند خوش میگذرانند اما تو باید بروی در اتاق تنها بنشینی و مشقهایت را بنویسی. اولویتهایی که هیجانشان را ندارم بین من و آنچه میخواهم فاصله میاندازند.
یک آن به سرم میزند شورش کنم و بیخیال این کارها شوم و بروم سراغ چیزی که دلم میخواهد. ولی میدانم که اضطرابشان ولم نمیکند و آخر سر از این جا مانده و از آن جا رانده خواهم شد و باید بهایش را با بیدار ماندن تا دیر وقت بپردازم.
چارهای نیست جز صبر. صبر و کار. دندان روی جگر بگذارم و همزمان بیشتر و بیشتر کار کنم تا تمام شوند. همیشه همین است. آه و ناله کردن فقط عذابت را طول میدهد. باید زودتر تمامش کنی و بگذرانیاش. شجاعت تحمل چیزهایی است که برایت سخت است.
آخرین نظرات: